معشوقه ...

paramour

معشوقه ...

paramour

سر ِ ارادت ِ ما و آستان حضرت دوست ...

نمی دانم این روزها چه مرگم شده ، اینکه می گویم این روزها منظورم البته که چند روز اخیر نیست .شاید ماهها و سالهاست از خودم بی خبرم.اصلن تا آنجا که یادم می آید هیچ خبری ازش نداشته ام  و این جدا ماندن از اصل خویش * بدجور حالم را بد کرده است .


حالا فکر نکنید بنده از آن دسته موجوداتی هستم که همیشه وصلم به اصلم ! نخیر جانم از این خبرها نیست ...اصل ِمن خیلی وقت پیش شاید همان شب که پدر و مادرم با های و هوی ِ لذت، نطفه ام را می بستند ریخت توی رختخواب و جا ماند ، شاید هم توی ویارهای حاملگی مادرم بعد از آنکه جنین شدم بالا آمد و به فاک رفت، یا حتی آن موقع که بند نافم را قیچی می کردند یک میلیمتر آنطرف تر از جایی بود که چیدند و با جفت به قهقهرا رفت .کسی چه می داند حتی ممکن است باشد جایی میان خرابه های ذهنم ، یا لابه لای اثاثیه های ِ کهنه و نو زندگی ِ سگی خاک می خورد ..

شاید گذاشته باشم لب طاقچه کودکی و یادم رفته برش دارم و این شیطانک بازیگوش ِ درونم دستش را گذاشته رویش و مرا بازی می دهد و هی دنبال اصلم می گرداند ، چنان سماعی به پاست اینجا که گویی عاشقی از پی معشوق میانه میدان می رقصد ! باید به مادرم بگویم از آن دنیا بختِ دختر ِشاه پریان را ببندد که پیدایش کنم ...

اینها را گفتم که بدانید نمی دانم چه بر سرم می رود ، بگویم یک "بی " لعنتی نشسته سر همه داشته هایم و نقره داغم می کند .

دلم می خواهد بزنم به سیم آخر ، بزنم زیر همه تعلقات و وابستگی ها ، زیر همه تعهدات ، شیشه ی توقعات آدم ها را بکوبم به سنگ و خورد کنم و انتظارات شان را که هرروز به خوردم می دهند یکجا بالا بیاورم توی مستراح ، بعد سیفون را بکشم و بفرستمشان به اعماق زمین . بعدترش قاه قاه بخندم به نابودی تک تک شان و بروم یک گوشه اتاق ، پتو را بکشم روی سرم و راحت بخوابم .

واقعیتش را اگر بگویم خسته ام ، خسته ...می فهمی ؟!
( به همان شیوه معروف بخوانید ).دلم می خواهد کیفم را بیندازم روی کولم ، بایستم در چارچوب در ، برگردم  و حتی اگر با حسرت هم شده همه معشوقه های آرام خفته ام را نگاه کنم و از آنجا به سرعت باد دور شوم ...فقط دور شوم 

یک بی تعلقی به همه جا و همه چیز و همه کس می خواهم ، دلم میخواهد به هیچ جا وصل نباشم جز به خودم .می خواهم خدا را از آن بالا بکشم پایین و خیلی آمرانه بگویم از من دور شو ، اینهمه ارادتت را نمی خواهم که هرچه بر سر ما میرود ...میخواهم از تعلقت درآیم خیلی که بخواهم در حقت لطف می کنم می بوسم و می گذارمت کنار ...نمی خواهی آدم شو و مثل بچه آدم بفهم چه می گویم ! یعنی به تمام معنی همراه باش وگرنه که برو پی ِ کارت ...

* نوشت :هرکس کو دور ماند از اصل خویش **** بازجوید روزگار وصل خویش 

خوش آمدم

زین پس روزانه هایم را خواهم نوشت ...و بی شک برایم مبارک است ! پس خوش آمدم