معشوقه ...

paramour

معشوقه ...

paramour

ویرانی

می خواهم با صدای قلبت به خواب روم ، گرمای نفس هایت پخش شود روی موهایم ...

همین که آغوشی باشد و نفسی و بوسه ای که به آن اعتماد دارم برایم کافی است .تمام آرامش ِ دنیا را جمع کن برای من .


هرشب 

موقع خواب که می شود 

دست به کار می شوم 

بالش ها را کنار هم می گذارم 

پتو را هم می کشم رویشان 

بعد خیالم که از بودن تو راحت می شود 

جشم هایم را می بندم !


کاش هرمرد و زنی جای امنی داشت برای اینکه سرش را بگذارد و آرام بگیرد .

سر ِ ارادت ِ ما و آستان حضرت دوست ...

نمی دانم این روزها چه مرگم شده ، اینکه می گویم این روزها منظورم البته که چند روز اخیر نیست .شاید ماهها و سالهاست از خودم بی خبرم.اصلن تا آنجا که یادم می آید هیچ خبری ازش نداشته ام  و این جدا ماندن از اصل خویش * بدجور حالم را بد کرده است .


حالا فکر نکنید بنده از آن دسته موجوداتی هستم که همیشه وصلم به اصلم ! نخیر جانم از این خبرها نیست ...اصل ِمن خیلی وقت پیش شاید همان شب که پدر و مادرم با های و هوی ِ لذت، نطفه ام را می بستند ریخت توی رختخواب و جا ماند ، شاید هم توی ویارهای حاملگی مادرم بعد از آنکه جنین شدم بالا آمد و به فاک رفت، یا حتی آن موقع که بند نافم را قیچی می کردند یک میلیمتر آنطرف تر از جایی بود که چیدند و با جفت به قهقهرا رفت .کسی چه می داند حتی ممکن است باشد جایی میان خرابه های ذهنم ، یا لابه لای اثاثیه های ِ کهنه و نو زندگی ِ سگی خاک می خورد ..

شاید گذاشته باشم لب طاقچه کودکی و یادم رفته برش دارم و این شیطانک بازیگوش ِ درونم دستش را گذاشته رویش و مرا بازی می دهد و هی دنبال اصلم می گرداند ، چنان سماعی به پاست اینجا که گویی عاشقی از پی معشوق میانه میدان می رقصد ! باید به مادرم بگویم از آن دنیا بختِ دختر ِشاه پریان را ببندد که پیدایش کنم ...

اینها را گفتم که بدانید نمی دانم چه بر سرم می رود ، بگویم یک "بی " لعنتی نشسته سر همه داشته هایم و نقره داغم می کند .

دلم می خواهد بزنم به سیم آخر ، بزنم زیر همه تعلقات و وابستگی ها ، زیر همه تعهدات ، شیشه ی توقعات آدم ها را بکوبم به سنگ و خورد کنم و انتظارات شان را که هرروز به خوردم می دهند یکجا بالا بیاورم توی مستراح ، بعد سیفون را بکشم و بفرستمشان به اعماق زمین . بعدترش قاه قاه بخندم به نابودی تک تک شان و بروم یک گوشه اتاق ، پتو را بکشم روی سرم و راحت بخوابم .

واقعیتش را اگر بگویم خسته ام ، خسته ...می فهمی ؟!
( به همان شیوه معروف بخوانید ).دلم می خواهد کیفم را بیندازم روی کولم ، بایستم در چارچوب در ، برگردم  و حتی اگر با حسرت هم شده همه معشوقه های آرام خفته ام را نگاه کنم و از آنجا به سرعت باد دور شوم ...فقط دور شوم 

یک بی تعلقی به همه جا و همه چیز و همه کس می خواهم ، دلم میخواهد به هیچ جا وصل نباشم جز به خودم .می خواهم خدا را از آن بالا بکشم پایین و خیلی آمرانه بگویم از من دور شو ، اینهمه ارادتت را نمی خواهم که هرچه بر سر ما میرود ...میخواهم از تعلقت درآیم خیلی که بخواهم در حقت لطف می کنم می بوسم و می گذارمت کنار ...نمی خواهی آدم شو و مثل بچه آدم بفهم چه می گویم ! یعنی به تمام معنی همراه باش وگرنه که برو پی ِ کارت ...

* نوشت :هرکس کو دور ماند از اصل خویش **** بازجوید روزگار وصل خویش