معشوقه ...

paramour

معشوقه ...

paramour

در گلوی من ابرهای بارانی ست ...

رنگ شادمانی هایم پریده .

دستم به قلم می رود ولی سیاهه هایم به دل نمی نشیند .این روزها صدای سوهان خوردن مدام در سرم می پیچد ،نیازهای ندیده گرفته شده ام سوهان می کشند به روحم .از صیقل خوردن گذشته است دارم ساییده می شوم ، دارم تمام می شوم آرزو به آرزو .

در حالت همیشه مستی به سر میبرم ، مخم گیج می زند .یکهو می خندم وسط خندیدن گریه می کنم و گاهی پاچه می گیرم ...

زندگی به شکل گریز ناپذیری سخت و تلخ است .چاه زیاد است و البته طناب هم و من باید همیشه مراقب باشم سرطناب از دستم ول نشود و این مراقب بودن ها لذت همه چیزم را می گیرد .


باید تنهای ِ تنها با درون خودم تصمیم بگیرم و همه ی عوارضش را بپذیرم .

من آگاهانه اعتراف می کنم کفه نیازهای جنسی و جسمی ام آنقدر پایین رفته که تعادلم را به هم زده !

من بیش از حد ِ مجاز ! نیازمند به یک آغوش گرم و مهربان و امنم ! نیازمند به یک عشق بازی دلچسب !محتاج به چند روز سفر و قدم زدن در ساحل و گم شدن در جنگل و ساعت ها هق هق .

نیازمند ِ تنها نخوردن یک پرس غذای خوشمزه که خودم پخته باشم .

...

همیشه بدترین حال هایم به خوش ترین شان نزدیک بوده یا حتی به هم چسبیده بوده اند و اکثرن در نقطه ای بوده ام که دو سر متضاد چیزها به هم می رسند .بعد از یک بدحالی یک خوشحالی گنده داشته ام و برعکس .


هرلحظه منتطر روزهای خوبم ...